زمان جاری : چهارشنبه 20 تیر 1403 - 12:22 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم






zahra آفلاین


مدیریت کل
ارسال‌ها : 212
عضویت: 3 /4 /1394


پاسخ : 6 RE رمان من اشتباهی هستم

از کلمه ی خوشتیپ خنده م میگیره..علی رو تصور میکنم با سر کچلش و هیکل تپلش..اما همیشه مرتب بودنش..

بعضی وقتا از انعکاس نور خورشید روی سرش چشمم اذیت میشه اما پسر فوق العاده شوخ تبع و دلنشینیه...از همون تپل با نمک هاست...

پارسال بود و اوایل ورود من به رشته ی تربیت بدنی که متوجه شدم نسبت به دوستانم زودتر نفس کم میارم اذیت میشم

بدون خبر دادن به مادرم از ترس اینکه مبادا نگران بشه خودم تنها به بهانه ی تست های ورزشی بیمارستان رفتم..

از اطلاعات آدرس پزشک عمومی رو پرسیدم که آدرس طبقه ی پنج رو گفت...

دم آسانسور با تعداد بسیار زیادی از مردم روبرو شدم که صف کشیده بودند برای استفاده از آسانسور.بی حوصله شدم و به سمت پله ها رفتم..با خودم گفتم فکر کن آزمون پله س و شروع کردم به دویدن از پله ها..

اگر اون لحظه کسی من رو میدید گمان میکرد که بیماری بد حال دارم..از سر هر پیچ که میگذشتم دستم رو دور میله میپیچیدم و روی نوک پا میچرخیدم و ادامه ی پله ها..

به این دلیل که هیچ انسان عادی با وجود آسانسور خودش رو خسته نمیکرد که از پله استفاده کنه پله ها خلوته خلوت بود..

طبقه ی سوم رو رد کرده بودم که سر یک پیچ به کسی برخورد کردم...

به قدری این فرد چاق بود که بعد از برخورد به سمت عقب برگشتم مثل برخورد با یک بادکنک...

عذر خواهی کردم و رد شدم ،دقت نکردم که جواب داد یا نه..

همون یک بار که سرعتم کم شد باعث شد به خودم بیام..دوباره دچار همون حس هایی شدم که باعث میشد از بقیه عقب بمونم..

اما این دفعه سرگیجه هم به بقیه اضافه شد..میدونستم الان لبهام کبود شده چون سردیشون رو حس میکردم...گلوم خشک شده بود..

از طبقه ی چهار که رد شدم قفسه ی سینه م تیر کشید و مجبور شدم خم بشم...حس بدی بود..و همچنین طولانی

روی پله ها نشستم تا کمی آ وم بشم اما هر لحظه بدتر میشدم که بهتر نه

گریه م گرفت ،من نباید ضعیف باشم..سعی کردم روی پاهام بلند بشم که با لرزش پاهام و سیاه شدن چشمام از دو پله سقوط کردم که به جسم نرمی خوردم..

چشمانم رو به سختی باز کردم که حس کردم کسی سعی داره روی پاهام بلندم کنه..با تکیه به فرد بلند شدم که حس کردم دست هاش از زیر بغلم رد شد..

خواستم جیغ بزنم و کمک بخوام که دست هاش رو به بالا برد و من هم به بالا کشیده شدم..

دم گوشم گفت:گریه نکن و نفس عمیق بکش ..

با هر دم عمیق از من،من رو به بالا میکشید که باعث شده بوددستام پشتم قفل بشه و قفسه ی سینه م باز بشه...

بعد از چند بار دم و بازدم عمیق من رو روی پله ها نشوند و شکلاتی به خوردم داد و گفت:خوب خانم کوچولو،بگو ببینم هدفت از این حرکات آکروباتیک توی راه پله ها چی بود؟

شکلات رو که خوردم انگار چشمانم واضح تر دید..

با دیدن دکتر کچل و خندان روبروم فهمیدم که توی راه پله در اثر برخورد با چه کسی به عقب پرتاب شدم..

به محض دیدنش خندیدم..با تعجب گفت:آهای بچه کوچولو به دکتر مملکت میخندی؟


پنجشنبه 04 تیر 1394 - 03:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
پرش به انجمن :


تماس با ما | رمان من اشتباهی هستم - پاسخ 6 | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS