***
زنگ خونه رو میزنم و مامان آیفون رو جواب میده:کیه؟
_پیتزایی..بفرمایید سفارشتون رو بگیرید.
_ما پیتزا سفارش ندادیم ..
و تق..واکنش مادر من به شوخی های من..نمیدونم چرا باز هم با وجود این استقبال گرم شوخی میکنم..
دوباره دست روی زنگ میزارم و بعد از دو تک زنگ یک زنگ طولانی میزنم که در زده میشه..
اینم نوع زنگ زدن منه و مامان به نوعی به منزله ی کلید ورود میدونه و در رو بدون پرسیدن اطلاعات باز میکنه..
با اولین قدمی که توی حیاط میزارم با هجوم بوی آب و خاک روبرو میشم که نوید بخش بازگشت اونه..
چشم هامو میبندم و برای اولین بار بعد از اون بدو بدو کذایی،و با جمع کردن کل جرئتم نفس عمیق میکشم و دور خودم میچرخم.
یکی از بدترین حس ها بعد از دوی استقامت سخت شدن نفس هاست..البته این مورد برای من صدق میکنه و مطمئن از همه گیر بودنش نیستم..
همینطور که دارم میچرخم حس میکنم بارون گرفته..میخندم و سرعتم رو زیاد میکنم که تعادلم رو از دست میدم..
لحظه ی آخر،در فاصله ی سی سانتی متری زمین توسط دستایی قوی و مردونه گرفته میشم..
نفس گرمش به گوشم میخوره و قلقلکم میده:مواظب خودت باش..داشتی میافتادی زمین سر به هوا..
بوسه ای روی گونه م میزنه پر از عشق و محبت..
حقیقتا که این مرد با این ته ریش و قد بلند و چشم های خسته و دستان قوی و پر محبت بزرگترین و درست ترین عشق من روی زمینه..
تا آخر عمر مردی این چنینی پیدا نمیکنم..دست به گردنش میندازم و با خنده میپرم بالا و شلنگ آب رو از دستش میقاپم..
درسته عاشقشم و به نوعی...میپرستمش ..
اما به این معنی نیست که انتقام کاری که کرده رو نگیرم ...در عرض چند صدم ثانیه تمام لباسش خیس میشه ..
با تعجب و شوک نگاهم میکنه..میخندم با سرعت بوسه ای روی صورتش میزنم و دم گوشش میگم:زدی ضربتی..ضربتی نوش کن
میخندم و با سمت شیر آب میرم تا جریان آب رو قطع کنم که حس میکنم شلنگ آب جایی گیر کرده.بر میگردم رهاش کنم که با حجم عظیمی از آب که از کاسه ی توی دست مامان به سمتم پاشیده شده روبرو میشم..
ایندفعه من غافلگیر شدم..مامان دست به کمر میزنه و با همون هیبت تپل و قلقلی میگه:چیه؟خانوم محترم تا رسیدی خودتو پرت کردی بغل شوهرم و بعدم بوسش کردی..بعدم که شلنگ آبو روش باز کردی انتظار نداشتی که نگات کنم؟
خنده م گرفت از نوع طرفداریش از بابا و بعد از تلاش برای کنترل خودم بالاخره گفتم:آهای خانوم محترم واسه من شوهرم شوهرم راه ننداز..بابای خودمه ،عشق خودمه،مال خودمه مگه نه آقای آهنگرانی؟
بابا در حالی که میخنده میگه:والا نمیدونم من سعی میکنم توی مسائل زنونه دخالت نکنم و بشینم و از جدل این دو بانوی زیبا و متفاوت بر سر خودم لذت ببرم
منظور پدرم از تفاوت همون قد بلند من کوتاه مادر و چشم بادومی و عسلی من چشم درشت و مشکی مادرم و سفیدی من و سبزه ی مادرم وکلی تفاوت دیگر بود که کاملا مشهود بود..
من و مامان به هم نگاه کردیم و از این تعریف پدرم از خودش ابرو بالا انداختیم..من شلنگ اب رو توی ظرف مامان گرفتم و اونم کامل متوجه منظورم شد..
با تکون دادن سرم هر دو به سمت بابا برگشتیم و آب بود که بر سر بابا ریخته شد..
گاهی خنده در قطره ای آب خلاصه میشود..
قطره آبی که میتواند از چشمه بیاید و تشنگی رفع کند ..
میتواند گریه و اشک نوزادی باشد که نوید بخش زندگی و شادیست..
یا قطره اشک دختری از خبر سلامتی پدری که در اهواز زیر خمپاره است..
اشک مادری از بازگشت فرزندش از جنگ..
اشک شادی مادری از رسیدن جنازه ی فرزند پس از بیست سال انتظار..
شاد باش با هر حرکت عقربه ی ساعت مچی بسته شده بر دور دستان کودک معلول..
شکر کن خدایت را از وجود سلامتی خودت،مادر*