زمان جاری : شنبه 16 تیر 1403 - 8:00 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم






ارسال پاسخ
تعداد بازدید 113
نویسنده پیام
zahra آفلاین

مدیریت کل
ارسال‌ها : 212
عضویت: 3 /4 /1394


رمان من اشتباهی هستم

بسم الله الرحمن الرحیم

سرش را خاراند و نفس عمیقی کشید..انگار تمامی زنان باردار خزانه ی فلاح امروز تصمیم به زایمان گرفته بودند..

هر نوزادی که به آغوشش میدادند و او تمیز میکرد و دستبند مشخصاتش را بر دستانش میبست و به سمت اتاق نوزادان میبرد..

همان لحظه ای که سرش خلوت شد و خواست نفسی تازه کند دکتر هاشمی او را خواست تا مشکلی را در بخش نوزادان حل کند..انگار مادری ادعا داشت فرزندش نمرده و اشتباهی شده و او صدای گریه ی نوزادش را شنیده..

از این قبیل مشکلات زیاد پیش می آمد..

پس از اینکه نام و مشخصات مادر را پرسید و به او اطمینان خاطر داد که اورا از وضعیت فرزندش آگاه میکند به سمت محل کارش بازگشت،

امان از روزی که مادری نخواهد قبول کند فرزندی که نه ماه به دل کشیده است دیگر زنده نیست..

به محض رسیدن متوجه دو نوزاد روی میز شد..یکی زنده و دیگری..

: هی..گمانم بچه ی همون خانمه..

متوجه مشکلی شد..دو نوزاد همزمان که نشانی نبود که آنهارا از یکدیگر متمایز کند به صورت عادی یک نوزاد و یک پرونده می آمد یا دو نوزاد همراه پرستاری برای راهنمایی..

ناگهان متوجه پسرکی پشت میز شد .

اخم کرد و گفت:پسر جان اینجا چکار میکنی؟مگه نمیدونی ورودت به اینجا ممنوعه؟..

پسر بچه که هشت سال بیشتر نداشت اما به طرز عجیبی دارای ابهت و گیرایی بود با اخم و حالتی دستوری گفت:خواهرمو تحویل بگیرم میرم..باید به مادرم ثابت کنم که مرده..بی تابی میکنه..بایستی آرومش کنم...

متوجه شد اشاره ی پسر بچه به نوزاد مرده است و مادری که آنچنان از ته دل میگفت که فرزندش زنده است و نفس میکشد..نفس راحتی بابت اینکه نیازی به تحقیق درباره نوزادان نیست کشید و پرونده ها را برداشت و نوزاد مرده را در کمال تاسف تمیز و پاکیزه کرد و در چرخ تحویل همکارانش داد..پسر بچه لحظه ی آخر با نگاهی مرموز به او نگاه کرد و همراه پرستار مهربانی که سعی در آرام کردن او داشت به راه افتاد...

گرچه آنچنان هم ناراحت به نظر نمیرسید..

شانه ای بالا انداخت و پرونده ی نوزاد بعد را خواند..با دست خط بد و کودکانه ای نام و نام خانوادگی مادرو پدر را نوشته بودند.

:هی امان از دست دکتر راحمی..هر روز دست خطش بدتر و ناخوانا تر میشه .پیری و هزار دردسر..

به زحمت پرونده را خواند.

نام مادر: سها

نام پدر: حامد

نام خانوادگی:آهنگرانی

تاریخ:16/8/1376


پنجشنبه 04 تیر 1394 - 03:05
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zahra آفلاین


مدیریت کل
ارسال‌ها : 212
عضویت: 3 /4 /1394


پاسخ : 1 RE رمان من اشتباهی هستم

نفس عمیقی میکشم..درد بدی که تو سینه م می پیچه ..من نباید بایستم وگرنه به من میرسه...

سرم گیج میره..سر هر پیچ که میرسم انگار باید جون بدم تا بپیچم..

صدایی توی گوشم فریاد میزنه تموم شد..بغض میکنم ..درد سینه م رهام نمیکنه..

جوری سبک شدم انگار دارم روی ابرا میدوم..باید ادامه بدم وگرنه دستش به من میرسه و ..

اون موقع نمیدونم چه بلایی به سرم میاد...

بغض سر باز میکنه و فریاد میکشم..

تمام فشار وارد شده به قفسه ی سینه م رو با فریادم خالی میکنم...همیشه ضعیف بودم

صدایی که میشنوم آشناست..داره میگه دور آخره هیوا..

با این حرف انرژی میگیرم و بی توجه به سنگینی نفس هام و ضربانی که توی دهنم میزنه پا تند میکنم..

از مزایای قد بلند بودن داشتن قدم های بلنده..با اولین قدم هوار کشیدنم شروع میشه و با رسیدن به خط پایان تموم مشه..

همونطور که گفتم از مزایای قد بلند بودن علاوه بر رسیدن دست به بالاترین نقطه ی کابینت ها قدم های بلند و سرعت زیاده..

برای خالی کردن فشار روی خودم به سمت تشک آبی رنگ روبروم میرم و مشت های محکمم رو به بدنش میزنم...از پشت کشیده میشم که مجبور میشم به سمت دیوار برم..

سرمو به دیوار میکوبم..

حانیه میخنده و میگه:هیوا آجی..دیوونه شدی؟حالا خوبه 1600 متر استقامت دویدی ..

ساینا در حالی که دستشو به کمرش زده و نفس تازه میکنه با قیافه ی داغون میگه:تو باید بری دکتر..ما یکی از فامیلامون اینجوری شد مرد...

خنده م میگیره..با اولین حرکت عضلات صورتم شروع به سرفه میکنم..

همینطور که خم شدم لیوان آب جوش جلوی چشمام گرفته میشه..تازه به یاد میارم که من از صبح آب نخوردم..

با ولع آب رو میخورم و از کیمیا که به خاطر مصدومیت زانو از زیر امتحان دو استقامت در رفته و از همه سر حال تره تشکر میکنم..

دومین قلپ رو خوردم که لیوان از دستم قاپیده میشه...

بر میگردم و میبینم که دو نفر آخر گروه شش نفره مون هم دارن با هم سر لیوان آب جوش دعوا میکنن..

نفسی میکشم و میخندم..آخه من این پنج نفر رو نداشتم که زندگیم حرکت نمیکرد .. در پایان سمیرا موفق به خوردن آب جوش میشه و برای اولین بار در کمال تعجب ما سر ملیکا بی کلاه میمونه...

با بغض به من نگاه میکنه و من فقط میخندم .. انگار نه انگار تا لحظاتی قبل در حال مرگ بودم..

مگه میشه آدم با دوستان ورزشکارش حالش بد باشه... نفس عمیقی میکشم که با درد شدیدی توی قفسه ی سینه م همراه میشه..

شروع به راه رفتن میکنم..عضلات پاهام از شدت درد فریاد میکنن و من به روی خودم نمیارم..

کنار آبسرد کن که میرسم با مشاهده ی دوستانم که به طرز بدی به آبسرد کن حمله کردن عقب میکشم.

ترجیح میدم از آب آشپزخونه بخورم تا اینجا به احتمال زیاد مورد محبت دوستان قرار بگیرم و خیس بشم..


پنجشنبه 04 تیر 1394 - 03:07
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zahra آفلاین


مدیریت کل
ارسال‌ها : 212
عضویت: 3 /4 /1394


پاسخ : 2 RE رمان من اشتباهی هستم

***

زنگ خونه رو میزنم و مامان آیفون رو جواب میده:کیه؟

_پیتزایی..بفرمایید سفارشتون رو بگیرید.

_ما پیتزا سفارش ندادیم ..

و تق..واکنش مادر من به شوخی های من..نمیدونم چرا باز هم با وجود این استقبال گرم شوخی میکنم..

دوباره دست روی زنگ میزارم و بعد از دو تک زنگ یک زنگ طولانی میزنم که در زده میشه..

اینم نوع زنگ زدن منه و مامان به نوعی به منزله ی کلید ورود میدونه و در رو بدون پرسیدن اطلاعات باز میکنه..

با اولین قدمی که توی حیاط میزارم با هجوم بوی آب و خاک روبرو میشم که نوید بخش بازگشت اونه..

چشم هامو میبندم و برای اولین بار بعد از اون بدو بدو کذایی،و با جمع کردن کل جرئتم نفس عمیق میکشم و دور خودم میچرخم.

یکی از بدترین حس ها بعد از دوی استقامت سخت شدن نفس هاست..البته این مورد برای من صدق میکنه و مطمئن از همه گیر بودنش نیستم..

همینطور که دارم میچرخم حس میکنم بارون گرفته..میخندم و سرعتم رو زیاد میکنم که تعادلم رو از دست میدم..

لحظه ی آخر،در فاصله ی سی سانتی متری زمین توسط دستایی قوی و مردونه گرفته میشم..

نفس گرمش به گوشم میخوره و قلقلکم میده:مواظب خودت باش..داشتی میافتادی زمین سر به هوا..

بوسه ای روی گونه م میزنه پر از عشق و محبت..

حقیقتا که این مرد با این ته ریش و قد بلند و چشم های خسته و دستان قوی و پر محبت بزرگترین و درست ترین عشق من روی زمینه..

تا آخر عمر مردی این چنینی پیدا نمیکنم..دست به گردنش میندازم و با خنده میپرم بالا و شلنگ آب رو از دستش میقاپم..

درسته عاشقشم و به نوعی...میپرستمش ..

اما به این معنی نیست که انتقام کاری که کرده رو نگیرم ...در عرض چند صدم ثانیه تمام لباسش خیس میشه ..

با تعجب و شوک نگاهم میکنه..میخندم با سرعت بوسه ای روی صورتش میزنم و دم گوشش میگم:زدی ضربتی..ضربتی نوش کن

میخندم و با سمت شیر آب میرم تا جریان آب رو قطع کنم که حس میکنم شلنگ آب جایی گیر کرده.بر میگردم رهاش کنم که با حجم عظیمی از آب که از کاسه ی توی دست مامان به سمتم پاشیده شده روبرو میشم..

ایندفعه من غافلگیر شدم..مامان دست به کمر میزنه و با همون هیبت تپل و قلقلی میگه:چیه؟خانوم محترم تا رسیدی خودتو پرت کردی بغل شوهرم و بعدم بوسش کردی..بعدم که شلنگ آبو روش باز کردی انتظار نداشتی که نگات کنم؟

خنده م گرفت از نوع طرفداریش از بابا و بعد از تلاش برای کنترل خودم بالاخره گفتم:آهای خانوم محترم واسه من شوهرم شوهرم راه ننداز..بابای خودمه ،عشق خودمه،مال خودمه مگه نه آقای آهنگرانی؟

بابا در حالی که میخنده میگه:والا نمیدونم من سعی میکنم توی مسائل زنونه دخالت نکنم و بشینم و از جدل این دو بانوی زیبا و متفاوت بر سر خودم لذت ببرم

منظور پدرم از تفاوت همون قد بلند من کوتاه مادر و چشم بادومی و عسلی من چشم درشت و مشکی مادرم و سفیدی من و سبزه ی مادرم وکلی تفاوت دیگر بود که کاملا مشهود بود..

من و مامان به هم نگاه کردیم و از این تعریف پدرم از خودش ابرو بالا انداختیم..من شلنگ اب رو توی ظرف مامان گرفتم و اونم کامل متوجه منظورم شد..

با تکون دادن سرم هر دو به سمت بابا برگشتیم و آب بود که بر سر بابا ریخته شد..

گاهی خنده در قطره ای آب خلاصه میشود..

قطره آبی که میتواند از چشمه بیاید و تشنگی رفع کند ..

میتواند گریه و اشک نوزادی باشد که نوید بخش زندگی و شادیست..

یا قطره اشک دختری از خبر سلامتی پدری که در اهواز زیر خمپاره است..

اشک مادری از بازگشت فرزندش از جنگ..

اشک شادی مادری از رسیدن جنازه ی فرزند پس از بیست سال انتظار..

شاد باش با هر حرکت عقربه ی ساعت مچی بسته شده بر دور دستان کودک معلول..

شکر کن خدایت را از وجود سلامتی خودت،مادر*


پنجشنبه 04 تیر 1394 - 03:07
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zahra آفلاین


مدیریت کل
ارسال‌ها : 212
عضویت: 3 /4 /1394


پاسخ : 3 RE رمان من اشتباهی هستم

***

درحالی که به سمت اتاقم میرم تا لباس های خیسمو ازتنم خارج کنم جواب سوالات مکرر مامان رو درباره ی امتحانات امروز میدم

درحالی که دست به کمر زده با استرس میپرسه:خوب چطوری تونستی تموم کنیش؟آخه تو که میگفتی خیلی سخت میدویی..

خندیدم و به سمت اتاقم رفتم:به راحتی..به خودم تلقین کردم که یه نفر دنبالمه که میخواد بلا سرم بیاره..از ترس اون یه نفرم شده میشه گفت فرار میکردم..

نفس عمیقی کشید و گفت:الان حالت چطوره؟بهتری؟

_اره مادر من خوبم..

این حرف رو میزنم و من هنوز حکمت عدم صمیمیت آنچنانی بین خودم ومامانو نفهمیدم.شاید دلیلش اینه که مامان نمیخواد بهم نزدیک بشه...

بعضی وقتا میگه خداتورو به من برگردوند..گفت تو اتاق عمل نفست رفت و نمیدونم چی شد که تارسیدنت به من دوباره برگشتی..

بعضی وقت ها به شوخی میگه:اصلا تو سر راهی هستی و دختر من نیستی..

بعد از تعویض لباس هام برمیگردم توی پذیرایی و بابای دوش گرفته م رو که پای تلویزیون نشسته رو از پشت بغل و غافلگیر میکنم..

بعد ازکلی شوخی و خنده ،مامان در حالی که با لبخند نگاهمون میکنه برای خوردن ناهار صدامون میکنه

سر سفره یادم به برادر سربازم میافته و احوالش رو میپرسم.مامان با بغض میگه:خوبه حالش خوبه...میگه کچل کرده با نمک شده

خنده م میگیره ازتصور چهره تپل و چشم های ریز و گوش های بزرگ برادرم که دیگه مویی برای پوشوندن عظمتشون نداره..

باید دیدنی شده باشه..

بابا بهم اخم میکنه که چرا سر سفره حرف عزیز دردانه ی مادر رو وسط کشیدم که مادر بغض کنه و کم اشتها بشه..

میخندم و میگم:آهای سها خانم . خیلی فرق میزاری ها منم کنکور بدم شهرستان قبول بشم همینقدر بی تاب میشی؟

_برای مادر تفاوتی بین بچه هاش نیست..توام یه جور برام عزیزی..دوری تو هم قابل تحمل نیست

چشمکی میزنم و با خنده میگم:اما قابل تحمل تر از دوریه هیربد خان..

بابا سری بابت بچگانه های من تکون میده و سر خودش رو با قرمه سبزی مامان گرم میکنه..و عجب قرمه سبزی ای

***

از ماشین سرویس که پیاده میشم،خمیازه ی بلند و بالایی میکشم که باعث میشه همه ی مدرسه به سمت من برگردند..بی توجه به نگاه بعضی از مشکل داران مدرسه(البته با خودم) به سمت حانیه میرم که طبق عادت همیشه زودتر از همه به مدرسه رسیده..

با خنده و شادی دوستانی که دونه دونه بهمون میپیوندن خواب از سرم میپره و منو به سمت هیوای واقعی میبره...

روزهام رو پشت سر هم میگذرونم و خدا نکنه که روزهات رو فقط بگذرونی..اون موقع س که از خدا تنوع میخوای

و نرسد اون روزی که تنوع خدا باب طبع تو نباشه..

بعد از مدرسه به همراه حانیه و کیمیا به سمت آموزشگاه کنکور راه میافتم.دم آموزشگاه که میرسیم با دیدن ماشینی با هیبت کوهستان در دل تعجب میکنیم و با چشم بی اعتنا رد میشیم..

_هیوا آجی یادت باشه حتما مدل ماشینو در بیاری..

_از این ماشین کوهستانیا بود خواهر..

**

از تصور تغییر استاد ریاضی عصبی میشم...آخه الان وقت تغییر استاد بود؟

در کلاس رو در حالی که دارم به جان حانیه ی طفل معصوم غر میزنم باز میکنم و بدون نگاه کردن به اطرافم وارد میشم..باگفتن سلامی دسته جمعی سر جام میشینم که متوجه سکوت ناگهانی کلاس میشم..

سر بلند میکنم که با هجم عظیمی از غرور و خود بزرگ بینی روبرو میشم..

_خوب خانم محترم ...غر زدن هاتون تموم شد بنده خودم رو معرفی کنم؟


پنجشنبه 04 تیر 1394 - 03:08
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zahra آفلاین


مدیریت کل
ارسال‌ها : 212
عضویت: 3 /4 /1394


پاسخ : 4 RE رمان من اشتباهی هستم

با تعجب نگاهش کردم..تا به حال کسی جرئت نکرده بود با من اینطور صحبت کنه

اخم به پیشونیم انداختم و گفتم:بله استاد بفرمایید..وسرمو پایین انداختم

بعد از چند ثانیه که نگاهش قفل به ابروهای در هم من بود اخمی کرد و سرش رو بلند کرد و شروع کرد:

حسام سلطنت طلب ...ناخواسته با شنیدن فامیلی ش خنده م گرفت حقا که برازنده ی این کوه غرور بود.پوزخندی زدم که از چشمش دور نموند و به راحتی هم به زبون آورد

_خانم محترم میتونم بپرسم شما به چی میخندید؟

دیگه بس بود به اندازه کافی حس کرده که من دختر سر به زیر و بی صدایی هستم..حالا باید با هیوا روبرو بشه

_بله استاد میتونید بپرسید

_خوب..بفرمایید

_استاد شما اجازه گرفتید که بپرسید من هم اجازه دادم بپرسید

چشمانش رو ریز کرد و من تازه یشمی چشمانش رو درککردم..تازه فهمیدم یشم چه رنگی داره

پرسید:خانم چرا خندیدید؟

_چون دیدم فامیلتون به شخصیتتون خیلی نزدیکه

_شما همیشه به موارد بی نمکی مثل این میخندید؟

انتقام گرفت اما من آدم ضربه خوردن نیستم..نفس عمیقی برای حفظ آرامش و لبخندم کشیدم و گفتم:

اصل قضیه اینه که من نخندیدم و پوزخند زدم اما اگر به عمق حرف شما دقت کنم میبینم بله..من سعی میکنم به تمام مشکلات و خوبی ها و بدی ها و حتی تلخی ها بخندم..زندگیمو حرومه اخم و عصبانیت نمیکنم و محبت میکنم و..

_و زبون درازی میکنید و وقت کلاس من رو میگیرید خانم

کلماتم توی دهنم ماسید..من جواب این پسر رو ندم هیوا نیستم

ادامه داد:دارای مدرک مهندسی از دانشگاه... و اینکه به صورت افتخاری به جای دوست و برادر عزیزم اومدم تا چند جلسه که مشکلی براش پیش اومده و نمیتونه بیاد رو با من بگذرونید..

یک تکه برگه از دفتر جلد چرمی روبروم جدا کردم

نوشتم:بگو کی استاد خودمون برمی...

ادامه ی نامه م توسط دستی که روی دفتر و برگه اومد از قلم خارج نشد..

به انگشتان کشیده ای که معلوم بود تا به حال سنگین ترین وزنی که بلند کرده خودکار بوده و بیشترین زمان به کار رفتنش وقت کار با گوشی بوده نگاه کردم و در امتداد انگشتان حرکت کردم که با جناب سلطنت طلب روبرو شدم

_خانم شما با دفتر من کاری داشتید؟

این دفعه خجالت کشیدم و با گفتن:شرمنده متوجه نشدم برای شماست سرم رو پایین انداختم

برگه رو از زیر دستم کشید و با گفتن خواهش میکنم روی برگه رو نگاهی انداخت..لبخند زد

صداش رو شنیدم که زیر لب گفت من تا آخرین جلسه هستم..

خوب این هم از جواب سوالم..


پنجشنبه 04 تیر 1394 - 03:08
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zahra آفلاین


مدیریت کل
ارسال‌ها : 212
عضویت: 3 /4 /1394


پاسخ : 5 RE رمان من اشتباهی هستم

_نفس عمیق بکش...

به دستور دکتر نفسی عمیق میکشم..و باز هم با وجود گذشتن یک هفته از آخرین (دو)سال سینه م درد میکنه..

دکتر بعد از معاینه و دیدن نوار قلب پشت میز نشسته و عینک رو از چشمش برمیداره:خوب..توضیحت بابت این کارای احمقانه چیه؟

_من توضیحی ندارم..

_داری به خودت صدمه میزنی..من پزشکم و در برابر تو مسئولم.چند بار بهت گفتم رعایت کن؟گفتم من گواهی میدم به مدرسه برسون گفتی نه..گفتم چرا؟میگی دیگه نمیتونم دانشگاه برم..آخه دختر تو درک نمیکنی قلبت کشش نداره یعنی چی؟

_اما من رشته م رو دوست دارم

_ منم رشته م رو دوست دارم..اما وقتی ببینم بهم صدمه میزنه و ضعیفم میکنه رهاش میکنم..تو حس نمیکنی از دوستان دیگه ت ضعیف تری؟

سر تکون میدم و میگم:بله

_خودت به من بگو حس سرخوردگی نداری؟

_چرا دارم

_پس چرا به حرفم گوش نمیدی؟چرا به مادرت نمیگی که بیاد و بفهمه که چه خبره؟

اخم میکنم..باز هم بحث قدیمی که میگه مادرت بیاد

با ترش رویی میگم:نمیخوام ناراحتشون کنم..مامان خودش مشکل اعصاب داره..مراقبیم که افسرده نشه اونوقت بیام بهش چی بگم؟بگم چون قلبم ضعف داره هر آن ممکنه قلبم رو بگیرم و خدافظ؟

_حداقل شاید اون تاثیر بزاره و باعث بشه که تو سر عقل بیای

_من خوبم سر عقلم..میدونم که الان حالم خوب نیست و ممکنه تا ده سال دیگه یا بیست یا شاید پنجاه عمر کنم و هر لحظه منتظر مرگ باشم و..

_هی هی داری تند میری..تو میتونی با یه مقدار رعایت کردن زندگی عادی داشته باشی نه اینکه پا تند کنی و وییییییژ بری سمت مرگ

_من سمت مرگ نمیرم اما میدونم که داره میاد دیر یا زود بهم میرسه پس چرا به علایقم نرسم و شاد نباشم؟

_هیوا بعضی وقتا خسته کننده میشی

در حالی که میخندم کوله پشتی ارتشیم رو روی شونه هام میندازم و با لبخند بلند میشم و میگم:مرسی برادر شما حرص نخور پوستت چروک میشه خداحافظ

سری از روی تاسف تکون میده و بلند میشه:دم ماشینم منتظرم باش دارم میام میرسونمت

باشه ای زیر لبی میگم و از منشی خداحافظی میکنم و به سمت پارکینگ بیمارستان میرم

در حالی که به ماشین مدل بالای دکتر علی اکبر فرازمند تکیه دادم به نحوه ی آشناییم با این آقا دکتر پولدار و خوشتیپ فکر میکنم..


پنجشنبه 04 تیر 1394 - 03:08
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zahra آفلاین


مدیریت کل
ارسال‌ها : 212
عضویت: 3 /4 /1394


پاسخ : 6 RE رمان من اشتباهی هستم

از کلمه ی خوشتیپ خنده م میگیره..علی رو تصور میکنم با سر کچلش و هیکل تپلش..اما همیشه مرتب بودنش..

بعضی وقتا از انعکاس نور خورشید روی سرش چشمم اذیت میشه اما پسر فوق العاده شوخ تبع و دلنشینیه...از همون تپل با نمک هاست...

پارسال بود و اوایل ورود من به رشته ی تربیت بدنی که متوجه شدم نسبت به دوستانم زودتر نفس کم میارم اذیت میشم

بدون خبر دادن به مادرم از ترس اینکه مبادا نگران بشه خودم تنها به بهانه ی تست های ورزشی بیمارستان رفتم..

از اطلاعات آدرس پزشک عمومی رو پرسیدم که آدرس طبقه ی پنج رو گفت...

دم آسانسور با تعداد بسیار زیادی از مردم روبرو شدم که صف کشیده بودند برای استفاده از آسانسور.بی حوصله شدم و به سمت پله ها رفتم..با خودم گفتم فکر کن آزمون پله س و شروع کردم به دویدن از پله ها..

اگر اون لحظه کسی من رو میدید گمان میکرد که بیماری بد حال دارم..از سر هر پیچ که میگذشتم دستم رو دور میله میپیچیدم و روی نوک پا میچرخیدم و ادامه ی پله ها..

به این دلیل که هیچ انسان عادی با وجود آسانسور خودش رو خسته نمیکرد که از پله استفاده کنه پله ها خلوته خلوت بود..

طبقه ی سوم رو رد کرده بودم که سر یک پیچ به کسی برخورد کردم...

به قدری این فرد چاق بود که بعد از برخورد به سمت عقب برگشتم مثل برخورد با یک بادکنک...

عذر خواهی کردم و رد شدم ،دقت نکردم که جواب داد یا نه..

همون یک بار که سرعتم کم شد باعث شد به خودم بیام..دوباره دچار همون حس هایی شدم که باعث میشد از بقیه عقب بمونم..

اما این دفعه سرگیجه هم به بقیه اضافه شد..میدونستم الان لبهام کبود شده چون سردیشون رو حس میکردم...گلوم خشک شده بود..

از طبقه ی چهار که رد شدم قفسه ی سینه م تیر کشید و مجبور شدم خم بشم...حس بدی بود..و همچنین طولانی

روی پله ها نشستم تا کمی آ وم بشم اما هر لحظه بدتر میشدم که بهتر نه

گریه م گرفت ،من نباید ضعیف باشم..سعی کردم روی پاهام بلند بشم که با لرزش پاهام و سیاه شدن چشمام از دو پله سقوط کردم که به جسم نرمی خوردم..

چشمانم رو به سختی باز کردم که حس کردم کسی سعی داره روی پاهام بلندم کنه..با تکیه به فرد بلند شدم که حس کردم دست هاش از زیر بغلم رد شد..

خواستم جیغ بزنم و کمک بخوام که دست هاش رو به بالا برد و من هم به بالا کشیده شدم..

دم گوشم گفت:گریه نکن و نفس عمیق بکش ..

با هر دم عمیق از من،من رو به بالا میکشید که باعث شده بوددستام پشتم قفل بشه و قفسه ی سینه م باز بشه...

بعد از چند بار دم و بازدم عمیق من رو روی پله ها نشوند و شکلاتی به خوردم داد و گفت:خوب خانم کوچولو،بگو ببینم هدفت از این حرکات آکروباتیک توی راه پله ها چی بود؟

شکلات رو که خوردم انگار چشمانم واضح تر دید..

با دیدن دکتر کچل و خندان روبروم فهمیدم که توی راه پله در اثر برخورد با چه کسی به عقب پرتاب شدم..

به محض دیدنش خندیدم..با تعجب گفت:آهای بچه کوچولو به دکتر مملکت میخندی؟


پنجشنبه 04 تیر 1394 - 03:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zahra آفلاین


مدیریت کل
ارسال‌ها : 212
عضویت: 3 /4 /1394


پاسخ : 7 RE رمان من اشتباهی هستم

در حالی که میخندیدم با نفس نفس و خرده خرده گفتم:جناب..دکتر..شمام ..واسه خودت...یه پا ضربه گیری

خندید و گفت:آخه کوچولو من نبودم که الان باید با خاک انداز از طبقه اول جمعت میکردن..بعد در حالی که دست به کمر زده بود و شکمش رو نشون میداد سرش رو مثل فاتحان جنگ بالا گرفت و گفت:من به چربی های خودم افتخار میکنم که جان یک انسان رو نجات دادند..

خندیدم و بلند شدم..معلوم بود که آدم کثیفی نیست..

خواست کمکم کنه که نذاشتم..به اندازه ی کافی به من دست زده بود.

من رو با آسانسور پرسنل به طبقه ی هفت برد..

همونجا فهمیدم که ایشون پزشک و جراح قلب هستند و من هم مشکل ضعف قلب دارم..که البته من برای امید دادن به خودم میگم

علی بهش میگه نارسایی قلبی..میگه دریچه ی میترال قلبت مشکل داره..بگیر و نگیر داره..

همون روز عکس گرفتم و به لطف پس انداز هام آبروم نرفت..دیگه هر ماه من رو دم مطب خصوصیش میدید که مینالم از درد قلبم..

قرص هام رو میخورم و از مادر و پدرم مخفی کردم اما برادرم میدونه..بالاخره باید برای دارو هام حمایت مالی میشدم..

علی میگه حق نداری دانشگاه تربیت بدنی بخونی..هر دفعه که حالم مثل الان بد میشه تهدید میکنه که میاد خونمون و به مادرم میگه که نذاره به مدرسه برم..

با این توجیه که دانشگاه تغییر رشته میدم آروم شده بود که من رو توی راه آموزشگاه کنکور دید..

پی گیر شده بود و فهمیده بود که ثبت نام کنکور تربیت بدنی رو انجام دادم و عصبی شده بود و امروز هم که تلافی کرد..

روزی که برای تحقیق اومده بود خودش رو نامزد من معرفی کرده بود و گفته بود اومدم لیست ثبت نامش رو چک کنم من تا دو هفته جوابگو بودم که به خدا نامزد ندارم و طرف فقط خواستگار بوده

که البته بعدا حسابش رو رسیدم..اگر نمیگفتم خواستگار بود آبرو برام نمیموند..

از یاد آوری کار هاش خنده م میگیره که جلوی جشمم ظاهر میشه...

از پارسال خیلی لاغر تر شده..دلیلش هم حرف من بود که گفتم:اولین پزشک قلبی هستی که میبینم با یه تپه چربی به بیماراش میگه چربی نخورید و وزن کم کنید که سلامت باشی..

طی یک سال حدودا 25 کیلو لاغر شده که برای خودش خیلی ایده آل بوده و باعث شده به وزن 90 برسه


پنجشنبه 04 تیر 1394 - 03:10
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :


تماس با ما | رمان من اشتباهی هستم | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS